اُکالیپتوس



واقعا نمیدانم اگر در ایران ساخته میشد آیا چیزی داشت برای جلب نظر؟

اگر زنها چادر گلدار سر میکردند و محیط هم مثلا یک ساختمان قدیمی در روستا بود انوقت میشد یک فیلم خرافی که دوره اش خیلی وقت است سر امده.

 با این همه هرجا راهرو های هتل را نشان میداد یاد درخشش می افتادم. یا وان حمامی که قتل در ان اتفاق افتاده بود.

ولی شاید هم درونمایه اش را توانسته بود به خوبی منتقل کند. این که عدم صداقت چیز  خوبی نیست.

 

 


  و " شیرین " که برای تماشایش هیچ حسی نداشتم و نمیدانستم که چه هست و چه نیست. جز انکه ظاهرا عده ای زن چشم دوخته اند به پرده سینما . وقتی در راهرو منتظر بودیم سالن خالی شود، دو نفر باهم صحبت می کردند یکی شان گفت: آخر این چه فیلمی ست؟! خود کیارستمی گفته هر که می خواهد بخوابد برود این فیلم را ببیند. ( راست و دروغش با گوینده )

این جمله پیش ذهنیت منفی می اورد و اورد. اما وقتی فیلم شروع شد، میشد عظمت صدا را حس کرد. یک شگفتی در جریان بود. نه بر پرده ای که جلوی چشم بود بلکه بر پرده ای که در ذهن شکل میگرفت و میشد بر ان لحظه لحظه ی ماجرای خسرو شیرین را دید و دنبال کرد.

 کاش همیشه در سینما تک محبوب ها را نشان میدادند* .کاش میشد از تک تک علاقمندان سینما پرسید فیلم محبوبشان چیست و ان وقت ان را با همه به اشتراک میگذاشتند.

 کنار من دوتا اقای مسن نشسته بودند همان ها که یکبار پشت سرم بودند و درباره انواع ازدواج بحث میکردند و من میترسیدم نکند فیلم شروع شود و انها همچنان حرف بزنند و حرف بزنند. این بار چهار دانگ حواسشان به بازیگران زن بود. این که این کیست و ان کیست؟ و تا اخر هم به ان مشغول بودند. اما شخصا گاهی ترجیح میدادم چشمهایم را ببندم و فقط یک فیلم را تماشا کنم!

 و البته در اخر کار از اقای مجری تعجب کردم که پرسید : چرا کارگردان در فیلم از زنها استفاده کرده؟ نمی دانم شاید سوالی بود برای باز کردن بحث. ولی چه جای این پرسش وقتی پاسخ را در انتها از زبان شیرین دقیق و کامل میشنویم؟

و من نمیدانم که ماجرای نیکی کریمی در جریان این فیلم چه بوده؟ آقای منتقد اشاره کرد و گذشت.

 

*: توضیه این که برنامه این فصل سینماتک فیلمهای محبوب  منتقدین است. 

- یک بار اقایی که پوستر هفتگی برنامه ها را دیده بود وظاهرا اولین بار بود که انجا می امد چون خارج از کشور زندگی میکرد ازمن سوال کرد که ایا نام فیلم "محبوب من" است؟ در حالیکه این فقط عنوان بالایی پوستر بود.


روی تخت درمانگاه دراز کشیده ام و زن دارد دستم را بخیه میکند. می گوید: برای من هم مشابه این حادثه اتفاق افتاده. اول از همه زنگ زدم به همسرم که بیاید.

 می گویم: همسر من آنقدر راهش دور است که اصلا درست نبود که خبرش کنم. و واقعا هم این طور بود.

طبقه اول ویترین از جایش جدا شد و افتاد و به تبع ان همه ی وسایل رویش شروع کردند به پایین افتادن و یکی یکی به ظبقات پایین می غلتیدند و انها هم به طبقات پایین تر. من ایستاده بودم و نگاه می کردم . طبقه اول رها شده را با سختی نگه داشته بودم تا اوضاع وخیم تر نشود و همین باعث شد اقلا خود ویترین نشکست. دومینوی جالبی بود. جلوی چشمم ظرفها ارام ارام  می شکستند . من ان وسط ها یاد دفعات قبلی که بوفه را تمیز میکردم افتادم که چطور ان طبقه اول مشکل دار، رها شده بود و اتفاقی نیوفتاده بود و من هول کرده بودم که خدا رو شکر که به خیر گذشت و یادم باشد درستش کنم و فراموش کرده بودم و مگر چند دفعه یک موضوع میتواند به خیر بگذرد؟

دومینو که تمام شد به ارامی قفسه شکسته را خارج کردم و مشغول جدا کردن ظروف شکسته از نشکسته شدم که ناگهان فواره ای از خون به همه جا پاشید. دستم را بدون انکه متوجه شوم و دردی حس کرده باشم به تیزی بلند شیشه شکسته کوبیده بودم.خون همه جا می ریخت. یک بسته دستمال کاغذی را خالی کرده و روی زخم قرار دادم  و رویش را با تکه ای پارچه محکم محکم بستم و پالتو پوشیده و به سمت بیمارستان نزدیک خانه مان دویدم. از کوچه پس کوچه زودتر میرسیدم تا با ماشین دور قمری بزنم. در اورژانس رسیدگی کردند اما بخیه نیاز بود و انها  کسی برای این کار نداشتندو این هم از عجایب ان بیمارستان بود و دکتر خوش وجدان ! حکم داد که حتما ارتوپد باید ببیند و ما ارتوپد نداریم. پس بگویید همراهش بیاید او را به بیمارستان دیگر ببرد که گفتم میخواهم بروم. از من اصرار و از انها انکار که خواستم امضا بدهم و با میل خودم بیمارستان را ترک کنم و انها فقط پانسمان کنند. گوشیم را خانه جا گذاشته بودم. می خواستم به خانه بروم پسرم پس از امتحان به خانه می امد و با دیدن خون و شیشه حتما میترسید. به خاطر همین با تمام قدرتم به سمت خانه دویدم. بهیار گفته بود دستم را بالا نگه دارم.

به خانه که رسیدم کسی نبود. اول خوشحال شدم که کسی نیامده اما پس از تماس با پسرم فهمیدم که خانه امده و خیلی ترسیده و سریع خودش را به بیمارستان رسانده و انهااز نگرانی درش اورده اند که من خوبم و خانه امده ام. چقدر خدا را به خاطر وجودش شکر کردم.

 دستم سه تا بخیه کوچک خورد. در بیمارستان خوب و مجهز و خلوت و مرتبی که همه ی این صفات را مدیون است به چسبیده بودنش به ساختمانهای ریاست مثلا جمهوری. هرچند برای رسیدن به ان باید از هفت خان بگذریم و بازدید های مختلف شویم اما به نظرم ارزشش را دارد.

شب بابای بچه ها امد و تمام شیشه های شکسته را جمع جور کرد و نظم داد فردایش هم شیشه های قفسه را خرید.

 والبته الان که این ها را می نویسم دستم خوب شده.


  چرا باید این فیلم را انتخاب می کردم برای تماشا خودم هم نمیدانم. نیم ساعت اول کمی عصبانی بودم. فیلمهای این خطه را دوست ندارم. " زغال " را از سر کنجکاوی دیدم و همانی بود که فکر میکردم. اما این یکی را نمیدانستم. یعنی این قَدَرَش را نمی دانستم.

 اینجا، این خِطه، خانواده ها جور عجیبی در هم می لولند. همه وسط زندگی هم هستند. قانون زندگی شان این مدلی ست. دایی ها انگار که خدایی میکنند. همانقدر که مادر شوهر ها _ که البته چون این موضوع از مد افتاده و نه که از بین رفته باشد کمتر به ان پرداخته میشود. یاد سریال ترکیه ای کلید اسرار می افتم. _  دایی ها قرار است نجات بخش خواهر ها باشند در برابر داماد های مشکل دار. هم در " زغال " هم در اینجا و هم در واقعیت این خِطه.

باید شخصیت آتابای ساخته شود برای همین طول میکشد که جلو برویم  که داستان را پیدا کنیم.ذره ذره ی قدرت و نفوذش بر همه چیز باید نشان داده شود و آیدین که آتابای را خدا میبیند و مادر آیدین که خودش را آتش زده. همان ابتدای فیلم مردی که نقشش را آتش تقی پور بازی میکنداین طور میگوید که اگر قرار بود همه ی زنهایی که شوهرشان سرشان هوو اورده خودشان را آتش بزنندباید از این جا تا ارومیه جا به جا گلوله آتش روشن باشد. و چه صحنه عجیبی ست جایی در بعد ترش که احمد و آتابای برای خوب کردن حال خودشان با تقلید خاطرات کودکی، تایر لاستیک آتش میزنند و در دشت رها میکنند تا بغلتد و از خود رد آتش به جا بگذارد. مردانی که برای تفریح خودشان آتش بازی میکنند آتش افروزی می کنند.

به قدری جزییات این مردم درست از کار درامده که فقط باید کسی خارج از این سرزمین و البته آشنا به ایشان بود، تا هنر سازندگان فیلم را درک کرد و دید. این ها ادمهایی هستند با قواعد خودشان که البته با جاهای دیگر ترکیب نمیشوند. نمی جوشند. قاطی نمی شوند که اگر بشوند چیزی جز درد سر نخواهد بود. هم چنان که آتابای و دو بار عاشق شدنش.که البته ظاهر قضیه است. و هرچند دل آدم میسوزد که در عشق ناکام مانده اما کیست که بداند او با جیران خوشبخت خواهد شد و با سیما کامروا و کامروایی وما به خوشبختی نمی انجامد.

و دیگر این که اگر فرخ لقا خودش را به خاطر احمد آتش زده نه همسرش که به اجبار زنش شده، انچنان هم راز نیست فرقی در اصل فاجعه نمیکند  و معلوم نیست چرا به خاطر ان اتابای ، تغییر رویه  میدهد. مگر انکه ببپذیریم این هم نوع نگاه این شخصیت است.

از حرف ها و احساس ها که بگذریم، میگویند بهترین کارگردانی نیکی کریمی ست. من که از دیدن مناظر سرشار از نور و روشنایی اش سیر نمیشدم. به امید موفقیت های بیشترش.

 


نام فیلم بهنام بهزادی ست. فیلمی که شاید قصه ی این دوره و زمانه باشد. همه ، جای خودشان هستند دقیق و درست. انکه پایین است. انکه بالاست و انکه ان وسط ها جای گرفته.منظورم آدمهای مختلف طبقات اجتماعی اند.

 

 نمیدانم به این خاصیت چه میگویند این که فیلمی برای مخاطبش دیر روی غلتک می افتد. " من میترسم " بهنام بهزادی هم این گونه است.

 نماهایی که از بالا از میدانهای شهر گرفته شده جالب هستند.

 


مینا چادر سیاه به سر،راهروهای زندان را طی میکند. همسرش قرار است صبح فردا اعدام شود و میشود و ما همان دقایق ابتدایی قدم می گذاریم به یک سال بعد.   هنوز سیاه تن دارد و جان میکند برای نان خانه. پدر و برادر شوهرش اگرچه هستنداما وضع بهتر ندارند و البته که میخواهد مستقل باشد. دختر کوچولوی شیرینِ فیلم بینِ ناشنوایش هم هست.و زن همسایه که تنها همدم  اوست که نه عزادار است و نه غم نان دارد اما کمتر از مینا رنجور نیست میگوید : کاش خبر مرگ شوهر مرا می اوردند

 این را وقتی می گوید که همه مان میدانیم همسر مینا با حکم اشتباه قاضی،بالای دار رفته و او سرشار از خشم و غم است.

 اشتباه قاضی. قاضی تازه کاری که عذاب وجدان رهایش نمی کند و برای همین برگه استعفا را پر کرده و امده برای کمک. برای جبران . برای سبک شدن وجدان. کسی که هر قدر هم مرام و مسلک خودش را در این دم و دستگاه داشته باشد باید بداند پیش از قاضی بودن ، مردی ست مثل همه مردهای دنیا. مهربانی قدرتمندانه میتواند هر زنی را جذب کند. 

جاذبه شکل گرفته. مرد قاضی با مرگ پسر یکجورهایی تاوان پس داده راز که بر ملا  میشود مینا میرود.

 چرا؟!

 ایا فیلم درباره ی رنج زن است یا نظامی که مردان اداره اش میکنند؟ چه فرقی میکند؟ 

و کاش مینا تصمیم به ماندن میگرفت. کاش به خودش و دخترش فکر میکرد.کاش به زنده بودن فکر میکرد و اصلا چرا کارگردان این همه ساخت و پرداخت و پروراند تا قاضی،تاوان پس داده به نظر برسد.

 

 


  و " شیرین " که برای تماشایش هیچ حسی نداشتم و نمیدانستم که چه هست و چه نیست. جز انکه ظاهرا عده ای زن چشم دوخته اند به پرده سینما . وقتی در راهرو منتظر بودیم سالن خالی شود، دو نفر باهم صحبت می کردند یکی شان گفت: آخر این چه فیلمی ست؟! خود کیارستمی گفته هر که می خواهد بخوابد برود این فیلم را ببیند. ( راست و دروغش با گوینده )

این جمله پیش ذهنیت منفی می اورد و اورد. اما وقتی فیلم شروع شد، میشد عظمت صدا را حس کرد. یک شگفتی در جریان بود. نه بر پرده ای که جلوی چشم بود بلکه بر پرده ای که در ذهن شکل میگرفت و میشد بر ان لحظه لحظه ی ماجرای خسرو شیرین را دید و دنبال کرد.

 کاش همیشه در سینما تک محبوب ها را نشان میدادند* .کاش میشد از تک تک علاقمندان سینما پرسید فیلم محبوبشان چیست و ان وقت ان را با همه به اشتراک میگذاشتند.

 کنار من دوتا اقای مسن نشسته بودند همان ها که یکبار پشت سرم بودند و درباره انواع ازدواج بحث میکردند و من میترسیدم نکند فیلم شروع شود و انها همچنان حرف بزنند و حرف بزنند. این بار چهار دانگ حواسشان به بازیگران زن بود. این که این کیست و ان کیست؟ و تا اخر هم به ان مشغول بودند. اما شخصا گاهی ترجیح میدادم چشمهایم را ببندم و فقط یک فیلم را تماشا کنم!

 و البته در اخر کار از اقای مجری تعجب کردم که پرسید : چرا کارگردان در فیلم از زنها استفاده کرده؟ نمی دانم شاید سوالی بود برای باز کردن بحث. ولی چه جای این پرسش وقتی پاسخ را در انتها از زبان شیرین دقیق و کامل میشنویم؟

و من نمیدانم که ماجرای نیکی کریمی در جریان این فیلم چه بوده؟ آقای منتقد اشاره کرد و گذشت.

 

*: توضیح  این که برنامه این فصل سینماتک فیلمهای محبوب  منتقدین است. 

- یک بار اقایی که پوستر هفتگی برنامه ها را دیده بود وظاهرا اولین بار بود که انجا می امد چون خارج از کشور زندگی میکرد ازمن سوال کرد که ایا نام فیلم "محبوب من" است؟ در حالیکه این فقط عنوان بالایی پوستر بود.


نون بهترین دوست دوران دانشگاهم بود. روز اولی که قدم به دانشگاه گذاشتیم در فضای جلوی دانشکده کنار هم نشستیم و اولین کلام را در ان محیط  با هم رد و بدل کردیم. هم رشته بودیم و ورودی جدید و شدیم بهترین دوست هم. و از قضا هر دو متولد شهریور.مخصوصا که خانه هامان هم به هم نزدیک بود. و دانشگاه برای هردوی ما بسیار دور محسوب میشد. چهارسال تمام  با هم بودیم و البته او لیسانسش را شش ساله گرفت. یک و سال و نیم مانده بود به پایان درس که مادرش فوت کرد و این موضوع تاثیر زیادی رویش گذاشت. هرچند کلاسهامان از یک جایی به بعد به علت تفاوت گرایش هایمان که من محض بودم و او کاربردی فرق داشت ولی صبح ها با سرویس میرفتیم و عصرها با هم بر میگشتیم و فرصت های خالی را با هم میگذراندیم. اگر از من بپرسند بهترین دوران زندگیم چه زمانی بوده میگویم همان چهار سال دانشگاه اما مطمئنم اگر از نون بپرسند ان را بدترین دوران زندگیش میداند. ترمهای اخر دیگر تنها بود. همیشه صبر و شکیباییش را مثال زدنی میدانم این که خنده هیچ گاه از لبانش دور نمیشد و نمیشود. من اگر بودم دوام نمیاوردم به گمانم ادم صفر و صدم که اصلا چیز خوبی نیست.

 نون خوب و مهربان و زیبای من ازدواج نکرد. علتش را هیچ گاه ندانستم اما میدانم نبود مادر برایش همیشه سخت و ازار دهنده بود. استخدام رسمی اموزش پرورش است در قسمت اداری. امروز با هم حرف زدیم در بیست سال گذشته یک بار همدیگر رادیدیم  و کمتر از بیست بار با تلفن صحبت کردیم. با این همه گذشت زمان هنوز هم با هم مثل گذشته راحتیم و شاید که معنی واقعی دوست همین باشد.


دیروز مربی بدمینتون می پرسد چرا چند جلسه نیامده ام. می گویم: رفتم فیلم ببینم. با تعجب می گوید: مگر تحریم نبود، همکار دخترم که تدوینگر است گفته که همه چیز را تحریم کردیم و نرفتیم.

 گفتم: والا من که کاری به ت نداشتم و فقط رفتم و چند تا فیلم دیدم و هر جا هم که رفتم شلوغ بود. 

 همین. فقط همین چندتا جمله را رد و بدل کردیم. مسلما نه او حس من را میفهمید و نه من حس او را.

ولی  نام جشنواره واقعا مسخره شده وقتی فیلمها مملو است از بدبختی و دنیای واقعی هم پر است از فاجعه، این نام خودش یک طنز تمام عیار است. نمیدانم واقعا دست اندر کاران این موضوع را نمی فهمند. یا خودشان را به نفهمی زده اند.

 هر چه بود تمام شد.

" تومان " را هم دیدم.  مخاطب را ازار میداد. سبک فیلمبرداریش. افسار گسیختگیش.  ریتم بینهایت تندش که موسیقی هم تندیش را مضاعف میکرد. کمبود کلام بین آدمها.  و تحول شخصیت که فقط بر تصویر استوار بود و دلیلش واضح نبود. و نمیدانم،  شاید فیلم دقیقا همین است. هرچند فرم نباید مخاطب را ازار دهد. و شاید که فقط این حس من است .

و حیف که "ابر بارانش گرفته" را نتوانستم ببینم.

 


  چرا باید این فیلم را انتخاب می کردم برای تماشا خودم هم نمیدانم. نیم ساعت اول کمی عصبانی بودم. فیلمهای این خطه را دوست ندارم. " زغال " را از سر کنجکاوی دیدم و همانی بود که فکر میکردم. اما این یکی را نمیدانستم. یعنی این قَدَرَش را نمی دانستم.

 اینجا، این خِطه، خانواده ها جور عجیبی در هم می لولند. همه وسط زندگی هم هستند. قانون زندگی شان این مدلی ست. دایی ها(  دایی بزرگتر) انگار که خدایی میکنند. همانقدر که مادر شوهر ها _ که البته چون این موضوع از مد افتاده و نه که از بین رفته باشد کمتر به ان پرداخته میشود. یاد سریال ترکیه ای کلید اسرار می افتم. _  دایی ها قرار است نجات بخش خواهر ها باشند در برابر داماد های مشکل دار. هم در " زغال " هم در اینجا و هم در واقعیت این خِطه.

باید شخصیت آتابای ساخته شود برای همین طول میکشد که جلو برویم  که داستان را پیدا کنیم.ذره ذره ی قدرت و نفوذش بر همه چیز باید نشان داده شود و آیدین که آتابای را خدا میبیند و مادر آیدین که خودش را آتش زده. همان ابتدای فیلم مردی که نقشش را آتش تقی پور بازی میکنداین طور میگوید که اگر قرار بود همه ی زنهایی که شوهرشان سرشان هوو اورده خودشان را آتش بزنندباید از این جا تا ارومیه جا به جا گلوله آتش روشن باشد. و چه صحنه عجیبی ست جایی در بعد ترش که احمد و آتابای برای خوب کردن حال خودشان با تقلید خاطرات کودکی، تایر لاستیک آتش میزنند و در دشت رها میکنند تا بغلتد و از خود رد آتش به جا بگذارد. مردانی که برای تفریح خودشان آتش بازی میکنند آتش افروزی می کنند.

به قدری جزییات این مردم درست از کار درامده که فقط باید کسی خارج از این سرزمین و البته آشنا به ایشان بود، تا هنر سازندگان فیلم را درک کرد و دید. این ها ادمهایی هستند با قواعد خودشان که البته با جاهای دیگر ترکیب نمیشوند. نمی جوشند. قاطی نمی شوند که اگر بشوند چیزی جز درد سر نخواهد بود. هم چنان که آتابای و دو بار عاشق شدنش.که البته ظاهر قضیه است. و هرچند دل آدم میسوزد که در عشق ناکام مانده اما کیست که بداند او با جیران که همزبانش است خوشبخت خواهد شد و با سیما کامروا و کامروایی وما به خوشبختی نمی انجامد.

و دیگر این که اگر فرخ لقا خودش را به خاطر احمد آتش زده نه همسرش که به اجبار زنش شده، انچنان هم راز نیست فرقی در اصل فاجعه نمیکند  و معلوم نیست چرا به خاطر ان اتابای ، تغییر رویه  میدهد. مگر انکه ببپذیریم این هم نوع نگاه این شخصیت است.

از حرف ها و احساس ها که بگذریم، میگویند بهترین کارگردانی نیکی کریمی ست. من که از دیدن مناظر سرشار از نور و روشنایی اش سیر نمیشدم. به امید موفقیت های بیشترش.


واقعا نمیدانم اگر در ایران ساخته میشد آیا چیزی داشت برای جلب نظر؟

اگر زنها چادر گلدار سر میکردند و محیط هم مثلا یک ساختمان قدیمی در روستا بود انوقت میشد یک فیلم خرافی که دوره اش خیلی وقت است سر امده.

 با این همه هرجا راهرو های هتل را نشان میداد یاد درخشش می افتادم. یا وان حمامی که خودکشی در ان اتفاق افتاده بود.

ولی شاید هم درونمایه اش را توانسته بود به خوبی منتقل کند. این که عدم صداقت چیز  خوبی نیست.

 

 


شنبه گذشته مدرسه ی دخترم، جشن روز مادر گرفته بود. یک سالن که ظرفیت هزار نفر را داشته باشد برای پانصد دانش اموز و پانصد مادر، اجاره کرده بودند. شعر و سرود و تئاتر و تشویق دانش اموزان منتخب. 

اگر بگویم در هر پایه ی هفتم هشتم و نهم بیش از بیست نفر معدل بیست بود و ده ها نفر معدل نوزده به بالا بیراه نگفته ام. و این در حالیست که این مدرسه یک مدرسه دولتی اما از نوع خوب ان است به طوری که از راه های دور پولهای کلان می دهند تا در ان ثبت نام کنند. اما خوب در ان به معنای خوبی در محیطش است. اما از نظر درسی من قبولش ندارم. نه این که این مدرسه را بلکه همه ی مدرسه های دولتی را. از مدارس غیر انتفاعی خبر ندارم اما فکر میکنم از نظر علمی بار اموزشی انها بیشتر باشد. به هر حال دفتر را از درس و مشق حذف کرده اند. دیکته ای به ان معنا گفته نمیشود. ریاضیات کاملا در کتابها حل میشود. و مسلما اگر کسی بخواهد میتواند همه ی ااین کارها را خودش انجام دهد اما دانش اموز نیرو و جذبه معلم را بالای سرش نیاز دارد نه به روش جبری و زور بلکه یک نظارت دقیق. 

 شاید برخی بگویند این گونه بهتر باشد. شاید هم واقعا باشد. بچه ها ی این دوره در مدرسه خوش میگذرانند هر چند دینی و معارف و عربی حرف اول را میزند . معلمها مدام میگویند نگران نمره نباشید. من که ندیده ام دخترم در خانه انچنان درس بخواند. معدلش هجده شده است. شاید هم به همان مقداری که اسان میگیرند در درس دادن همانقدر هم اسان میگیرند در امتحان گرفتن. اما پس چرا موقع کنکور اینقدر عذابشان میدهند. پسرم کنکوریست . یک خروار کتابهای قطور و بزرگ گاج و قلم چی و سیر تا پیاز را سفارش می دهند برای خریدن و میگویند که بخوانید از بیست و چهار ساعت بیست و شش ساعت بخوانید!!! 

انوقت همه جا چو افتاده که فارغ التحصیل های ارشد در نوشته هاشان غلط های املایی فراوان است انها مشقی ننوشته اند انها دیکته ننوشته اند. دفتر که نباشد سواد نوشتن از کجا می اید؟ معدل بیست که کیلویی نمیشود.

گذشت زمان ثابت خواهد کرد که چه بر سر این نسل اوردند.


برای اولین بار خواستم به مادر کتاب هدیه دهم. همیشه اهل مطالعه بوده. قبلترها کمتر، حالا اما بیشتر. برای همین رفتم نشر افق. لا به لای قفسه های کتابخانه را میگشتم و دور میزدم که چشمم خورد به  " در فاصله ی دو نقطه. " خود زندگینامه ایران درودی. درمورد این کتاب خیلی شنیده بودم. کاملا مناسب بود برای مادر. با اشتیاق خریدمش. همین طور یک دسته گل خوشگل مملو از گلهای زرد و زرشکی که  در زرورق بی رنگ پیچیده شد. در خانه  خواستم کتاب را کادو پیچ کنم. کاغذ و چسب و قیچی اوردم و بی هوا شروع کردم ورق زدن چند صفحه اولش که مربوط بود به کودکی  ایران درودی. چه چیزی توجه م را جلب کرد؟ این که تقریبا تمام کودکیش از اختلاف میان فرهنگ پدر و مادرش که یکی آذری بوده و یکی نه رنج برده. با ذکر جزییاتی که حداقل برای من که مادرم اذریست، بیشتر از حد تصور ، اشناست.یک بمب قابل انفجار. نَه. کتاب را نباید به مادر میدادم. در یکی دو سال اخیر خصوصا پس از فوت بابا کم با هم بحث نکردیم. بحثی پیرامون تفاوت ها. وقتی نخواهی تفاوت ها را بپذیری وقتی فقط پی این باشی که همه را مثل خودت ببینی مثل همه ببینی ان وقت کار سخت میشود.

 کتاب را به مادر ندادم. ماند در کتابخانه خودم با گل و شیرینی رفتیم به دیدن مادر عزیز.


دیروز صبح خانه تکانی و ناهار درست کردن حسابی خسته ام کرده بود . عصر هم خواستم دخترم را ببرم برای خرید عید که دیدم ناز میکند. تورا به خدا  چه زمانه ای شده. به جای آنکه برای خرید و گشت گذار خوشحال شوند. من هم گفتم حالا که این طور شد به خودم جایزه میدهم و میروم افتتاحیه جشن تصویر سال.

سالها می آید و میرود و این نمایشگاه از عکسها برگزار میشود و من هم گاهی میروم و عکس ها را میبینم اما فقط این بار بود که به این نکته توجه کردم آن هم وقتی آقای صمدیان اشاره کرد. هدف ثبت تاریخ ایران است در تصویر و چقدر کار مهم و بار ارزشی ست این کار. عکسها دروغ نخواهند  گفت.

در مراسم افتتاحیه فیلمی مستند پخش شد که برای اولین بار روی پرده میرفت. آقای بهمن کیارستمی نام آن را " سوهانک " گذاشته بود. همان " طعم گیلاس " بود که کیارستمی،  تمرینی آن را ساخته بود و خودش نقش آقای بدیعی را بازی میکرد. تماشایش لذت بخش بود مدت طولانی مرد بزرگ سینمای ایران را بر پرده تماشا کردیم.

سرحال و سرشار از انرژی مثبت به خانه برگشتم. 

بابای بچه ها عصبانی که چرا رفته ام. از وقتی پسرم کنکور دارد گردش و تفریح تعطیل شده. قبل از آن هم همیشه من بر نامه ریزی میکردم. حالا که ماشین دارم که اصلا از جایش تکان نمی خورد. خودتان بروید خودتان بروید ما هم خودمان میرویم. چه جای عصبانیت؟ وقتی یک عمر است روی کاناپه دراز میکشد و سقف را تماشا میکند.

دخترک را بردم برای خرید. برگشتنه به هر دوی ما خیلی خوش گذشته بود. ما از شادی های کوچولو یک دنیا خوشحال میشویم.


" جان شیرین " عنوان کتابیست مشتمل بر هفت داستان کوتاه از آلیس مونرو. داستانهای کوتاهی که گستره ی وسیعی از فکر و احساس شخصیت اصلیش که غالبا زن است را در بر می گیرد.

 همیشه فکر میکردم داستان کوتاه باید داستان موقعیت باشد که ظاهرا غالبا هم چنین است اما این داستانها نشان میدهد که نویسنده میتواند خیلی سریع و فوری هم به یک شخصیت بپردازد. مثلا از کودکیش تا بزرگسالی یا در فاصله ای نزدیک به چند دهه شخصیت را واکاوی کند. پر واضح است که برخی از این داستانها میتوانند به یک رمان هم گسترش پیدا کنند اما آلیس مونرو خواسته که این گونه بنویسد. " جان شیرین " را شیرین بنویسد.

داستان کوتاه غرور دوست داشتنی است و فوق العاده . داستان رابطه یک پسر که لبشکری بوده و بعدها عمل کرده و دختری که کاملا معمولیست. اگر مثلا معمولی بودن را به این معنا بگیریم که اصلا با هوش نیست و البته نه این که بی هوش باشد. به هر حال رابطه شان خیلی بامزه و ساده است و البته هنر نویسنده در این است که اصلا حرف و کلمه ای از غرور نیست. غرور را جایی آن پشت مشت ها میشود دید.


داستان دالی هم جالب است. زن مرد مسنی که نزدیک به هشتاد سال دارند و در ابتدا درباره مرگ و چگونه مردنشان فکر میکنند و حرف میزنند و بعد یک روز زن دستفروشی درب خانه شان می اید و معلوم میشود در دوران جوانی مرد، یک دوره ای با هم دوست بوده اند و حالا هم  یک جورهایی انگار دوستی شان گل میکند و ان یکی زن حسودی میکند و خلاصه که انگار همگی شان  بیست سی ساله اند.

 به وضوح در برخی  از این داستانهای زیبا، میشد ردی از زندگی خود نویسنده را پیدا کرد. ظاهرا که در مورد همه نوشته ها و نویسنده ها همین گونه است. مصاحبه ای از الیس مونرو خواندم که خودش هم ان را تایید کرده بود. 


1- یعنی روز جمعه ی گذشته که ما مثل انبوهی از ادم ها دیگر برای خودمان بیرون رفته بودیم و  از این مغازه به ان مغازه برای خرید، گردش میکردیم و دست به اجناس میزدیم و لباس پرو میکردیم و یک جا هم رفتیم و چیزی خوردیم، حرف و خبری از کرونا نبود ؟ یکهویی از توی بقچه شان درش اوردند! به هر حال ما که تقریبا داریم زندگی معمولی خودمان را ادامه میدهیم. 


2- یک مدتی است که فکر میکنم همه آدمها یک جور سانسور چی هستند.حالا یا یا بالقوه یا بالفعل. به پست هایی که در فضای مجازی نوشته میشود و به جو مملو از سانسور در زمانه ای در گذشته یا در حال خرده میگیرد،  می خندم. آدمها و حکومتها یک فراکتال یکپارچه هستند یعنی خود متشابه. معروف ترین شکل فراکتال گل کلم است.


3-یه ریاضیدان یا نمیدانم امار دان بوده که گفته (( ارقام دروغ نمیگویند. دروغگویان رقم سازی میکنند. ))  به نظرم در این دوره و زمانه بشود گفت که عکس ها دروغ  نمی گویند اما دروغگویان ممکن است عکس سازی کنند. و البته این چند خط مربوط است به انچه که در پست قبل در رابطه با عکس نوشتم.

عکس زیر هم که به وضوح یک گل کلم رومی را نشان میدهد یک فراکتال خوشگل.



 


" جان شیرین " عنوان کتابیست مشتمل بر هفت داستان کوتاه از آلیس مونرو. داستانهای کوتاهی که گستره ی وسیعی از فکر و احساس شخصیت اصلیش که غالبا زن است را در بر می گیرد.

 همیشه فکر میکردم داستان کوتاه باید داستان موقعیت باشد که ظاهرا غالبا هم چنین است اما این داستانها نشان میدهد که نویسنده میتواند خیلی سریع و فوری هم به یک شخصیت بپردازد. مثلا از کودکیش تا بزرگسالی یا در فاصله ای نزدیک به چند دهه شخصیت را واکاوی کند. پر واضح است که برخی از این داستانها میتوانند به یک رمان هم گسترش پیدا کنند اما آلیس مونرو خواسته که این گونه بنویسد. " جان شیرین " را شیرین بنویسد.

داستان کوتاه غرور دوست داشتنی است و فوق العاده . داستان رابطه یک پسر که لبشکری بوده و بعدها عمل کرده و دختری که کاملا معمولیست. اگر مثلا معمولی بودن را به این معنا بگیریم که اصلا با هوش نیست و البته نه این که بی هوش باشد. به هر حال رابطه شان خیلی بامزه و ساده است و البته هنر نویسنده در این است که اصلا حرف و کلمه ای از غرور نیست. غرور را جایی آن پشت مشت ها میشود دید.


داستان دالی هم جالب است. زن مرد مسنی که نزدیک به هشتاد سال دارند و در ابتدا درباره مرگ و چگونه مردنشان فکر میکنند و حرف میزنند و بعد یک روز زن دستفروشی درب خانه شان می اید و معلوم میشود در دوران جوانی مرد، یک دوره ای با هم دوست بوده اند و حالا هم  یک جورهایی انگار دوستی شان گل میکند و ان یکی زن حسودی میکند و خلاصه که انگار همگی شان  بیست سی ساله اند.

 به وضوح در برخی  از این داستانهای زیبا، میشد ردی از زندگی خود نویسنده را پیدا کرد. ظاهرا که در مورد همه نوشته ها و نویسنده ها همین گونه است. مصاحبه ای از الیس مونرو خواندم که خودش هم ان را تایید کرده بود. 



1- یعنی روز جمعه ی گذشته که ما مثل انبوهی از ادم های دیگر برای خودمان بیرون رفته بودیم و  از این مغازه به ان مغازه برای خرید، گردش میکردیم و دست به اجناس میزدیم و لباس پرو میکردیم و یک جا هم رفتیم و چیزی خوردیم، حرف و خبری از کرونا نبود ؟ یکهویی از توی بقچه شان درش اوردند! به هر حال ما که تقریبا داریم زندگی معمولی خودمان را ادامه میدهیم. 


2- یک مدتی است که فکر میکنم همه آدمها یک جور سانسور چی هستند.حالا یا یا بالقوه یا بالفعل. به پست هایی که در فضای مجازی نوشته میشود و به جو مملو از سانسور در زمانه ای در گذشته یا در حال خرده میگیرد،  می خندم. آدمها و حکومتها یک فراکتال یکپارچه هستند یعنی خود متشابه. معروف ترین شکل فراکتال گل کلم است.


3-یک ریاضیدان یا نمیدانم امار دان بوده که گفته (( ارقام دروغ نمیگویند. دروغگویان رقم سازی میکنند. ))  به نظرم در این دوره و زمانه بشود گفت که عکس ها دروغ  نمی گویند اما دروغگویان ممکن است عکس سازی کنند. و البته این چند خط مربوط است به انچه که در پست قبل در رابطه با عکس نوشتم.

عکس زیر هم که به وضوح یک گل کلم رومی را نشان میدهد یک فراکتال خوشگل.



 


و نمیدانم کارگردانها را چه شده که برخی فیلمها را اینقدر طولانی مدت میسازند و بعد به این فکر میکنم که  چه کیفی میکنند  از پرداختن به کاری که مورد علاقه شان است و البته اصلا هم کار آسانی نیست. بعد از راکتمن و داستان ازدواج و سوغاتی، حالا هرگز روی برنگردان.  این یکی حسابی ارزشش را داشت که با دقت تماشایش کنی و خسته نشوی.



1_ بچه ها در خانه اند و روش و مدل زندگی کاملا فرق کرده. درس و مشق و کنکور فراموش شان شده. پدرشان حکم می دهد که درس تان را بخوانید اما گوش شنوایی نیست. خصوصا پسرم که گاهی شاخ و شانه می کشد و کم مانده بود اختلاف میانشان بالا بگیرد. چرا پدرشان فکر میکند میتواند با زور و یا تنبیه حرفش را پیش ببرد؟ نمیدانم. این وسط میانه را گرفتم و خدا میداند که پسرم منطقی تر است.


2_ مزخرف ترین خانه تکانی را پشت سر می گذارم. موکت ها را دیر اوردند و خانه بازار شام است  و من باصبر و خونسردی کارهایم را انجام میدهم. و البته دستشان درد نکند که بدقولی نکردند و سر همان موقعی که گفتند اوردند. نه این که بگویند دو سه روزه تحویل می دهیم و بعد مدام بد قولی کنند.


3_نسل غریبی بودیم ما.اگر یک صبح بیدار شوم و ببینم اخبار می گوید گدازه های اتشفشانی از دهانه دماوند جاری شده است اصلا تعجب نخواهم کرد. امیدوارم این بحران بیماری، زودتر تمام شود و خداوند مراقب همه ی ما باشد.


4_ " تعطیلات رمی " را گذاشتم برای تماشا. سه نفری. بچه ها اولش به ان خندیدند که قدیمی است و چه هست و چه نیست. کم کم جذبش شدند. پسرم که هی رفت و امد و هم پرسید و هم جسته گریخته دید. اخرهایش را کامل دید.  می پرسیدندخبرنگارها چرا عکس های پرنسس را نفروختند؟ و این نسل هم، نسل عجیبی ست.



در سوگ شبنم به ماتم نشسته ایم.  امروز میشود هفت روز.

جگرم میسوزد. به گمانم این جمله را اول بار از زبان مادر بزرگ شنیدم. او هم خواهرش را از دست داده بود. در عالم بچگی با خودم میگفتم چرا دلش نمیسوزد؟ جگر سوختن چگونه است؟  

حالا میفهمم.

امیدوارم خداوند به هیچ کس به هیچ کس نشان ندهد.



برای اولین بار در زندگی ام ارزو می کنم کارهای خانه تمام نشوند. ارام ارام انجامشان می دهم هرچند که فکر و دل راه خودشان را میروند. خواهرم آرامم نمی گذارد.
اکثر افراد این روزها  صبح ها خیلی خیلی دیر از خواب بیدار میشوند و شب ها هم خیلی دیر می خوابند اما من نه. فوقش صبح ها یک ساعت دیرتر بیدار میشوم. فیلم دیدن را شروع کردم

 " نردبان جیکوب " را گذاشتم برای تماشا. نمی دانستم که چه هست و چه نیست. هیچ آگاهی  قبلی در موردش نداشتم. اولش ادم را گیج میکند. وسطش هم همینطور. اما خب جلوتر که می روی رمز و رازش گشوده میشود.
 این که زمانی در جنگ ویتنام، آزمایشگاه جنگی امریکا داروهایی تولید می کنند که خشم و پرخاشگری را افزایش میدهد. انها برای ازمایش ان را روی یک جوخه از سربازان خودشان امتحان می کنند و نتیجه میشود انچه که در فیلم می بینیم. شیوه روایت ماجرا جالب است و این که ارتش امریکا هیچ وقت این داستان را تایید نمی کند.


  مارتین ایدنِ جک لندنِ آمریکایی را یک کارگردان ایتالیایی ساخته. ان هم به گونه ای که میشود از تماشایش لذت برد. برای این رفتم سراغش چون اطمینان داشتم مثل " نردبان جیکوب " از اب در نخواهد امد. 

مارتین ایدن، زندگیست. زندگیِ مارتین ایدن. مثل همه ی زندگی ها. پر از بالا پر از پایین. پر از بالا. پر از پایین.



برای اولین بار در زندگی ام ارزو می کنم کارهای خانه تمام نشوند. ارام ارام انجامشان می دهم هرچند که فکر و دل راه خودشان را میروند. خواهرم آرامم نمی گذارد.
اکثر افراد این روزها  صبح ها خیلی خیلی دیر از خواب بیدار میشوند و شب ها هم خیلی دیر می خوابند اما من نه. فوقش صبح ها یک ساعت دیرتر بیدار میشوم. فیلم دیدن را شروع کردم

 " نردبان جیکوب " را گذاشتم برای تماشا. نمی دانستم که چه هست و چه نیست. هیچ آگاهی  قبلی در موردش نداشتم. اولش ادم را گیج میکند. وسطش هم همینطور. اما خب جلوتر که می روی رمز و رازش گشوده میشود.
 این که زمانی در جنگ ویتنام، آزمایشگاه جنگی امریکا داروهایی تولید می کنند که خشم و پرخاشگری را افزایش میدهد. انها برای ازمایش ان را روی یک جوخه از سربازان خودشان امتحان می کنند و نتیجه میشود انچه که در فیلم می بینیم. شیوه روایت ماجرا جالب است و این که ارتش امریکا هیچ وقت این داستان را تایید نمی کند.


در سوگ شبنم به ماتم نشسته ایم.  امروز میشود هفت روز.

جگرم میسوزد. به گمانم این جمله را اول بار از زبان مادر بزرگ شنیدم. او هم خواهرش را از دست داده بود. در عالم بچگی با خودم میگفتم چرا دلش نمیسوزد؟ جگر سوختن چگونه است؟  

حالا میفهمم.

امیدوارم خداوند به هیچ کس به هیچ کس نشان ندهد.



به گمانم زندگی هیچ کاری ندارد جز انکه به ادمهایش ثابت کند اشتباه فکر میکرده اند. این را خیلی خیلی وقت پیش یک گوشه وبلاگ نوشته بودم. شاید برای همین است که خیلی وقت است اموخته ام. حکمی ندهم. قضاوتی نکنم. اصلا حرفی نزنم. و به خدا که به سن و سال هم ربطی ندارد. آدم های مسن تر زیادی را دیده ام.

 کار سختی است. فکر است دیگر.  از فکر بازیگوش تر هم مگر میتوان پیدا کرد. به نظرم تا حدی موفق بوده ام. مخصوصا از وقتی بابا رفت، خدا میداند که چقدر دندان بر جگر گذاشتم. گذاشتم و گذشتم و با خودم زمزمه کردم، نمیدانم. نمیدانم.از این بابت خوشحالم هرچند سخت بود ، هرچند سخت هست.

افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد. 


+: این چند خط چند روز قبل نوشته شده


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها